۰۵
آذر
کی گفته انسان بودن قشنگه؟
سال ها منتظر بودم تا نامه ی هاگوارتز برام بیاد ولی هیچی نیومد.
خون اشام نیستم... نمیتونم توی سایه شب منتظر رهگذری باشم تا خونش رو بمکم.
حتی توی کمپ دورگه هم جایی ندارم. نه بچهی زئوسم نه اتنا.
هیچ کدوم از خدایان مصری هم توی وجودم لونه نکردن.
هیچ دشمن مرگی هم نیست که باهاش بجنگم و همچین نمیتونم جادوی خاک رو برای ترمیم زخم روی دستم احضار کنم.
فکر کنم خدا فقط من رو برای تماشاچی بودن آفریده.
فکر کنم میخواسته ببینه ریکشن انسان وقتی دنیاها و جهانهای مورد علاقهش توی دروازهای دیگست و نمیتونه واردشون بشه، چیه!
غم انگیز نیست؟